دوستان عزیز،
جوالدوز هستم، دامت برکاته.
اولینباری که به سالن تئاتر رفتم خیلی بچه بودم، شاید پنج یا شش سالم بود. سالن تئاتر مربوط به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بود و قصه، اقتباسی بود از کلیله و دِمنه. کمی که بزرگتر شدم، مادرم من و برادرم رو حداقل ماهی یه بار به تئاتر میبرد. خیلی از مفاهیم عمیق زندگی رو که بعدها در کتاب نویسندگان بزرگ مطلبی در موردش خوندم، از دلِ همین دیدنها و غرق داستان شدَنها درک کردم.
اما حالا تو تهران بودم، کانونِ همهٔ فعالیتهای مهم فرهنگی و هنری و متأسفانه همهٔ چیزهای بهدردبخور توی پایتخت متمرکز بود. تحصیل تو رشتهٔ سینما بیارتباط با تئاتر نبود. بههرحال میشه گفت یه جورایی تئاتر مادر سینما بهحساب میاد. اینجا بود که دوباره پام به سالن تئاتر باز شد.
تئاتر بود و زندگی تو تئاتر و آموختن و آموختن. اوایلش خیلی حال خاصی بود، دیدن هنرپیشههایی که تا دیروز فقط توی تلویزیون و فیلم سینمایی دیده بودم، اونم از فاصلهٔ نزدیک، هیجان داشت دیگه.
یه روز با یکی از دوستان تئاتری به قلب تئاتر ایران یعنی ساختمون رؤیایی «تئاتر شهر» رفتیم. با کارگردان جوونی قرار داشت. اون آقا یه کم دیر کرده بود و برای اینکه رفع تشنگی کنیم، رفتیم پیش پیرمرد موسفیدی که تو پایینترین طبقه برای خودش بساط چای و آب معدنی و آبمیوه و این چیزا داشت. اسمش عمو اسکندر بود و همه تئاتریا عاشقش بودن. مرد همیشهخندونی که چای لبسوزش همیشه بهراه بود.
دوتا چای گرفتیم، با دوتا قند که با وسواس خاصی تو پلاستیک کوچیک منگنهشده همراه چای میداد. یه دونه قند گذاشتم بین لبام و همونجوری چای رو شروع کردم به فوتکردن و ریزهریزه قندو خیسکردن و آروم هورتکشیدن که یهو خشکم زد… خودش بود. با همون صدای جادویی، لباس ورزشی سرمهای خاکگرفته تنش بود. اومد کنار من و دستش رو تکیه داد به دیوار، گفت: «سلام عمو، یه چای لبدوز بده خستگی از تنمون در بیاد.»
اولین فیلمی که ازش دیده بودم، هامون بود. همون روزا عاشقش شده بودم. اصن دو نفر منو دیوونه کردن و زلفم رو با تئاتر و سینما گره زدن. یکی بهروز وثوقی و اون یکی هم شادروان خسرو شکیبایی، حالا درست تو سی سانتیاش بودم. هول شده بودم. شیرینی قند خیسخورده جِست بیخ گَلوم و افتادم به سرفه. سریع لیوان رو از دستم گرفت، گذاشت لب میز و وارونهام کرد. با تبحر خاصی، با کفِ دستِ گود کرده میزد رو پشتم. دلم میخواست بیشتر تو این حال باشم. سلطان قلبم داشت میزد منو و منم نامردی نکردم، با اینکه دیگه مشکلی نداشتم، الکی سرفه میکردم. اما دیدم خیلی داره تابلو میشه. با دست اشاره کردم که خوبم و اونم آروم منو بلند کرد، گفت: «چِت شد یهو؟ خوب بودی که!»
گفتم: «آقا ممنونم واقعاً منو نجات دادید.» گفت: «دانشجوئید؟» هردومون با هم عین کارتونا گفتیم: «بله آقا.» گفت: «آفرین، آفرین که از آکادمی وارد این کار شدید.» گفتم: «آقا میشه یه جمله، فقط یه جمله بگید؟ چیزی مثل نصیحت؟»
با فروتنی همیشگیاش گفت: «من کی هستم که نصیحت کنم… اما اینو فقط بدونید که بازیگرشدن، فیلمسازشدن و کارگردانشدن آسون نیست، از اون سختتر ولی هنرمندشدن و هنرمندموندنه. سعی کنید تو هر حرفهای ادامه میدید، برای خودتون و کارِتون شخصیت مستقل درست کنید. سعی کن همیشه خودت باشی.» بعد رو کرد به عمو اسکندر و گفت: «وقت رفتن میام حساب میکنم.» و رفت.
رفت و منم سرخوش و مست از دیدار یار. صداش هنوز که هنوزه توی گوشمه. البته این آخرین دیدارمون نبود و بعدها تو چند تا کار سینمایی فرصت همکلامی با این مرد رو پیدا کردم.
فکر نکنید یادم رفته جوالدوز بزنما… نخیرم، اتفاقاً توی این هفتههای اخیر انقدر گَزَک دادید دستم که جوالدوزخورتون مَلَس باشه. اول کلوم، بذارید از همون جملهٔ جنتمکان، شکیبایی استفاده کنم. آقاجون، خانوم جون، سعی کن همیشه خودت باشی.
والا آدم دلش واسه تیم ادمین همیاری کباب میشه. بعضی وقتا از خودم میپرسم، اصلن این آدما خواب هم دارن؟ واقعاً کنترلکردن یه گروه مجازی با اینهمه آدم با سلایق و علایق مختلف، چپ و راست، میانهرو و مذهبی، غیرمذهبی و بیدین و آتئیست و… خلاصه ۱۵هزار نفر آدم از همهجای دنیا کار خیلی سختیه. اونوقت همین ما، اصن خودِ من، بیهیچ ملاحظهای دردسر میسازم. یعنی برای سادهترین چیزا که بارها یادآوری شده، باز هم باید انرژی و وقت بذارن. آدم یا باید بیکار باشه، یا محتاجِ دارو و درمان و حتی شاید بستریشدن، که انقدر از چند تا آدم انرژی بگیره. وقتی نیگاه میکنی، انگار طرف نشسته منتظره تا یه نفر یه پستی بذاره، اونوقت با تبحری فوقالعاده، موضوع رو به سمتی که دلش میخواد سوق بده.
این به کنار، دردناکتر از اون اینه که همهٔ این کارا رو با نقاب زورو انجام میده. عکس پروفایلش برجهای دوقلوی جنیفر لوپزه و اسمش تو فیسبوک «Mard Irani»، اونوقت نامردی هم نمیکنه، زیر هر پستی هم نظر میده و جنجال درست میکنه. تو همهچی هم نظرِ مخالف داره! اینا آدمو یاد اون سنجابا « گوچا و رادورو» توی کارتون «بَنِر» میندازن که همیشه مخالف بودن. این رو هم در نظر نمیگیرن که بارها تذکر داده شده که این گروه فیسبوکی همونطوری که از اسمش معلومه برای «همیاری ایرانیان» درست شده. خیلی از ساکنان ونکوور و حتی خارج از ونکوور، از اطلاعاتی که اونجا ردوبدل میشه، سود میبرن و اونجا جایی برای بحثای سیاسی و مذهبی و… نداره.
خلاصهٔ مطلب اینکه، جناب زورو، اگه خیلی از سختگیریهای این گروه اجتماعی ناراحتی، بهقول نَنجونم راه بازه و جَعده دراز؛ میتونی خیلی یواش، طوری که کسی نفهمه، گروه رو ترک کنی و به همفکرای خودت تو گروههای دیگه که ماشالا تعدادشون هم کم نیست، ملحق شی و طرح مسئله بفرمایی.
اما بالاغیرتاً، اونجا رفتی، نقابت رو بردار و سعی کن همیشه خودت باشی.